پروانه

در اوج و حضیض زندگی

پروانه

در اوج و حضیض زندگی

اینجا من از روزمره ها و اتفاقات خاص زندگی ام می نویسم.
مسلّماً نوشته ها حکایت کننده ی دقیق از حقیقتها و واقعیتهای رخ داده، نمی باشند.
پس قضاوت نکنید و به سوء برداشت دچار نشوید.
این، « من » حقیقی من است.
______________
تلنگر و تذکر از سر فهم و شعور و منطق، برای من خیلی ارزشمندتر هست از تعریفات الکی و آبکی که از سر هوا و هوس یا خودشیرینی یا إغفال باشد.
______________
اینجا، یک دختر خام بی تجربه نمی نویسد، بلکه یک زن جا افتاده و سرد و گرم روزگار چشیده، می نویسد.
______________
وبلاگ دیگه من:
hakimeh51.blog.ir

آخرین مطالب

تاسوعای کویر میبد، گرم و پر حرارت. بینهایت گرم.

نمی دانم این مردم اصیل و پرشور، با چه عشقی در این هوای سوزان، زیر تیغ آفتاب، بر سر و سینه می کوبند و با عمق جانشان عزاداری می کنند و مرثیه می سرایند؟

و ما ماندگار می شویم برای جراحی سخت.

و این روزها، هرچند سخت و نفس گیر است، ولی آسان می گذرد. چون با عشق می گذرد.

۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۰۸
پروانه ..

من چکنم که از نوجوانی غرق در شعر و عرفان و آثار بزرگان بوده ام؟

طبع و مزاج و ذوق و سلیقه ام اینطور رقم خورده و بار آمده.

عادتی هست دچارش شدم.

و الا خبرهای خاصی در این دل نیست.

بجز...

بجز زخم عشق. درد عشق و رنج بی پایان عشق.

آنهم از نوع وحشتناک و خطرناکش.

آنقدر مرا خرد و شکسته ام کرده که تا دل چروک می خورد، دیده می گرید و اشکها فرو می ریزند.

این دیگر چه دلی است؟

ببین به کجا کشیده کارش.

دعایش کنید.

برایش امن یجیب ی بخوانید و فوتش کنید.

عنقریب است که از طپیدن باز ایستد.

۰۵ خرداد ۰۱ ، ۰۵:۰۶
پروانه ..

لحظه های دلتنگی، کشنده ترین لحظه هاست.

دلت قبض می شود،

و بغض سنگین گلو را چنان می فشارد که راه رهایی بجز سیلاب اشک و آه نیست...

۲۹ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۰۲
پروانه ..

در این سالهای اخیر، به اشتباهات زیادی از عملکردهای خود اقرار کرده و می کنم و خواهم کرد.

من اقرار می کنم.

اقرار می کنم که شدت بیماری، اوج تنهایی، کلافگی، بی کسی، بی پناهی، و خیلی موارد دیگر، از آن من ِ قدرتمند و قوی، زنی ساخته بود بینهایت ضعیف الاراده، سست و بی ثبات. پریشان و دل فگار. اقرار می کنم.

اقرار می کنم درین سالها خطاهای بسیار داشتم.

اقرار می کنم.

و بدتر اینکه خطاها و اشتباهات جبران ناپذیر، مرا خرد کرد.

و باور کنید حجم آن سختی و سنگینی و آن فلاکت را به هیچ وجه و با هیچ واژه ای نمی توانم بیان دارم.

۲۰ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۵۲
پروانه ..

آنقدر هجمه های بیماری و ظلمت و تاریکی زندگی زیاد شد، که با وفاق جمعی، تصمیم به یک انقطاع گرفتیم.

به یک رهایی.

به یک بُعد از بلاها. 

نیاز شدید به خلوت. به عزلت. به آرامشی ودیعه ای. به یک سکوت سرد و تاریک.

به یک گوشه گیری.

و یک سفر ناب و خاطره انگیز به شهر زیبای تبریز. به همراه پری، مریم و مژگان.

و اتفاقات زیبای دیگر که تا آخرین لحظه ی عمر به یاد و به یادگار خواهد ماند.

چه کوتاه بود این شکوه رهایی.

کوتاه، ولی پر از درس و آموزه های شیرین.

۲۷ دی ۰۰ ، ۱۵:۳۹
پروانه ..

امروز روز عاشورا.

بقدری شدت بیماری هجوم آورده بود که از شهر خارج شدم. لابلای کوهها و دشت و بیابان. به ناله و انابه و تضرع. به فریاد.

برای رهایی از دردها و رنجهای انباشته در دل.

برای فریاد از تمام نامرادیها. بی وفاییها. تمام زجر و سختی ها.

چه تلخ و ناگوار بود این روز.

۲۸ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۳۳
پروانه ..

وخامت بیماری من، مشکلات عدیده ی زندگی، عرصه را در شهری که بودیم بر ما تنگ کرد و تصمیم گرفتیم از آن شهر به شهری دیگر برویم.

چندین و چند شهر را انتخاب کردیم و رفتیم و ارزیابی کردیم. 

اواسط اردیبهشت به شهری که خاله فاطی و نیما در آنجا بودند سفر کردیم و اوضاع را سنجیدیم.

ماه مبارک رمضان بود و یک وعده مهمان نیمای عزیز بودیم. پذیرایی گرمی کردند و با هم چندین منطقه و محله ی شهرشان را گشت زدیم. حتی به اطراف آنجا هم سری زدیم. 

من بخاطر بیماری، نیاز به یک مکان آرام داشتم. نیاز به آرامشی که روح و روانم به آن بشدت نیاز داشت.

آن شهر، در آن زمان از دایره ی انتخاب ما خارج شد.

۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۰۱
پروانه ..

بعد از دست دادن مادرم، دلم هوای زادگاه کرد و راهی شهر و دیاری شدم که عطر و بوی مادرم را می داد.

راهی شهر و دیاری شدم که جای جایش آرزوی مادرم بود.

نفسهای مادرم در آنجا پیچیده بود و عطر و بویش لابلای شال و چادر خاله ها و دایی ام بود.

و من به یاد تمام خاطرات کودکی و نوجوانی، در آن زادگاه خوش آب و هوا، نفس می کشیدم و جای خالی پدر و مادرم را گل می کاشتم.

چه روزهای خوب و خوشی بود. که آخر سر به تلخی و ناخوشی سر شد.

پدر، زمانی که نوزاد بودم، ما را از آن دیار به بیرون کشید و به تهران برد. و از همان روزها، ما شدیم تافته ی جدا بافته از قوم و خویش و اقربا.

و من بعد سالها، قدم در آن شهر و سرزمین می گذاشتم.

خانه ی خواهر رضاعی، خانه ی عموها، خاله ها، پسرعموها و دخترعموها و دایی.

و من سر و گردنی از همه سرتر.

زیر انبوه نگاههای قوم و خویش مانده بودم. و عمق تفاوتهای فرهنگی و اعتقادی، مرا لحظه لحظه وادار می کرد که بر روح و روان والدینم دعا کنم.

در آخر، زهر برخی حسادتها مرا گرفت.

۱۰ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۲۱
پروانه ..

امسال، ته تغاری ما کلاس اول دبستان بود. 

بخاطر شیوع کرونا، مدارس مجازی شد.

کلاس اول ابتدایی، مجازی. و البته مواجهه با وفات مادر، و درست در چهلمین روز درگذشت مادر، وفات بابا رحمت الله. 

چه سال پر رنجی.

همه جا انباشته از خوف و وهم.

همه جا سرشار از یأس و ناامیدی.

کلاس مجازی، اول ابتدایی. نا آشنا به سیستم جدید مدارس. خودش داستان غریبی بود که ما مادران این عصر تجربه اش کردیم.

به جایی کشید که روح و روانم به هم ریخت.

علل و عوامل مختلف دست به دست هم دادند و مرا دچار یک بیماری عجیب و ناشناخته ای کردند که روز به روز وخیم تر می شد.

۰۵ دی ۹۹ ، ۱۸:۳۰
پروانه ..

من امروز نکته ای را در خودم یافتم.

و آن اینکه:

من تشنه ی شنیدم.

گوش من تشنه است.

من عطش گوش دارم.

گوش من دچار استسقای شدید است در شنیدن.

من ارتعاش صدای تو را دوست دارم.

صدای تو جان مرا منقلب می کند.

و گوش دادن.

و جان و دل سپردن به نجواهای عاشقانه.

و گوش دادن به حرفها و سخنهای شیداگرانه.

من مطیع سمع ام.

و می دانستی که حتی خداوند تبارک و تعالی سمع را مقدم کرده بر بصر؟

می دانستی که شنیدن مقدم است بر دیدن؟

براستی چرا؟

إنّ السّمع و البصر و الفؤاد

سمع مقدم آمده بر بصر و بر فؤاد.

و من عاشق شنیدن ام.

پس بیا و لبهای خود را کنار گوشم بنه، و در گوش جانم آوای عشق را ترنّم کن.

بگذار که من سرمست و بیقرار اوج بگیرم.

پر بگیرم.

مرا نگاه کن. ببین. چه شوریده ام.

ببین چه بیقرارم.

ببین چه پرتلاطم ام.

قرارم ده.

مرا آرام کن. 

سکونم بخش.

ثباتم بده.

بیا ای منجی روح و روانم.

کجایی؟

دل به جان آمد ز تنهایی.

۲۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۴
پروانه ..