الآن که این پست رو می نویسم، نای حرف زدن ندارم.
تمام انرژی و توان امروزم رفته.
ولی باید این پست را بنویسم.
از ساعت دو بعد از ظهر تا الآن که ساعت ده شب هست، یکریز حرف زده ام.
سه دسته از مراجعین و شاگردان برای دیدار من آمدند و با هرکدام آنها کلی حرف زدم.
از کثرت صحبت، و شدت دغدغه های خاصی که در وجودم به غوغا در آمده، حالت تهوع گرفته ام.
صدای فرخنده هم در آمده: چرا نمی خوابید؟ شما چه انسان عجیبی هستید استاد.
.
سه دسته از شاگردان، از شهر مشهد، مشت هایی نمونه ی خروار بودند. عزیزان فعالی که در این حیطه ی علمی و پژوهشی فعالیتهای گسترده داشته و دارند.
چقدر محبت کردند به من.
چقدر با احترام و ادب رفتار کردند.
به چهره ی تک تک آنها که دقت می کردم، در هر کدام آنها استعدادهای عجیبی نهفته بود که آه از نهاد من و خودشان برآمده بود که حیف که ما از هم دوریم. حیف که این عده از مستعدین، هرکدامشان در شهری پراکنده اند. کاش همه یک جا جمع بودند و می شد برای آنها برنامه های تکامل استعدادی پیاده کرد.
بعضی از آنها هدایایی برای من آورده بودند. نه با ارزش مادی، بلکه ارزش معنوی و علمی.
.
حالا که این پست رو می نویسم، در اتاق خلوت، در سکوت و آرامشی ناب، ولی خسته از اینهمه صحبت و دغدغه، ثبت این وقایع می کنم.
.
قاسمی، خانم مستعدی که از علم موسیقی سوال می کرد.
از هزاران راه نرفته و هزاران راه بیراهه که دیگران در لباس استادی پیش رویش گذاشتند و من با صراحت تمام آنها را رد کردم و امیدی برای درخشیدنش به او دادم.
.
عجب سفر پرباری.
این گردهمایی از شهرهای مختلف، دلهای دور از همی را به هم متصل کرد و اشکهایی به دیدگان جاری ساخت و حسرتهای گذشته را در دلها ایجاد نمود و ناباورانه به دست غیبی صحه می گذاشتند که این جمع پراکنده را در این مکان و در این زمان گرد هم آورده بود.
.
از همین حالا دعوت شدیم به شهر شیراز و تهران و آمل و قم.
.
قرار ملاقات با ایلیا را کنسل کردم. نمی دانم کی سر عقل می آیم که کلاً قید این مردهای از خود راضی و از خود متشکر و مدعی عقل و تدبیر و علم و آگاهی را برای همیشه بزنم و دیگر هرگز به هیچکدامشان اعتماد نداشته باشم.
در طول عمر تحقیقات علمی، پژوهشی با مردان سست اراده و ضعیف النفس بسیاری روبرو شدم که البته باعث شدند استوارتر در مسیر خود پیش بروم و ایمان و یقینم به یافته ها و ادراکات خود، روز به روز بیشتر و بیشتر شود.