پروانه

در اوج و حضیض زندگی

پروانه

در اوج و حضیض زندگی

اینجا من از روزمره ها و اتفاقات خاص زندگی ام می نویسم.
مسلّماً نوشته ها حکایت کننده ی دقیق از حقیقتها و واقعیتهای رخ داده، نمی باشند.
پس قضاوت نکنید و به سوء برداشت دچار نشوید.
این، « من » حقیقی من است.
______________
تلنگر و تذکر از سر فهم و شعور و منطق، برای من خیلی ارزشمندتر هست از تعریفات الکی و آبکی که از سر هوا و هوس یا خودشیرینی یا إغفال باشد.
______________
اینجا، یک دختر خام بی تجربه نمی نویسد، بلکه یک زن جا افتاده و سرد و گرم روزگار چشیده، می نویسد.
______________
وبلاگ دیگه من:
hakimeh51.blog.ir

آخرین مطالب

۵۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

هرجا نگاه می کنی ظلم و جهل و فلاکت فکری و فرهنگی و علمی داره بیداد می کنه.

کاملاً مشخصه که بدجوری دچار امهال و استدراج خدا شدیم.

ولی چرا عین خیالمون نیست؟ نمی دونم.

از آدمای ریز و درشت اطرافمون بگیر برو تا اون بالاها. ( من فعلا به مقام معظم رهبری کاری ندارم. مادون ایشون رو عرض می کنم)

انقدددددر مصداق جمع کردم برای این حرفام که یکی دوتا نیست. ولی از اونجایی که یه نیمچه آدم منطقی، معقول و فهمیده ی منصف عادل پیدا نکردم و نمی کنم، حرفی نمی زنم و بسط نمیدم.

از اون حوزه و علما و مجتهدین بگیر تا دانشگاه و اساتید دانشگاهی و طلاب و دانشجو و معلم و مدرس و دانش آموز و معرفت پژوه و دکتر و مهندس و کاسب و کارگر و ...

فضای حقیقی یطرف؛ فضای مجازی یطرف.

ازون بانک و ایرانسل و همراه اول و شارژ مکالمه و بسته اینترنت و ایتا و تلگرام و اسکایپ و واتساپ و هر کدوم ازین شبکه های اجتماعی.

از تلویزیون و برنامه های مزخرفش بگیر برو تا خود دستگاه تلویزیون که جدیدا به چه چیزهایی مجهز کردن؛ به خدمات پس از فروش تمام لوازم خانگی نگاه کن.

ماشین لباسشویی و پودر ماشین و ماشین ظرفشویی و لوازمش و ...

مرغ و گوشت و برنج و چای و کلی دیگه اقلام ضروری مورد مصرف روزانه....

توی کدومش دوز و کلک و دغل و حقه نیست؟

حالم داره ازین مسلمونی هامون به هم می خوره.

ازین آدمایی که هرکدومشون دنبال گردن فرازی و فخر و کوبیدن و نابود کردن همدیگه ان.

حتی اگه احسان و انفاقی هم باشه با منت و جهر همراهه.

خدا هم که صبرش معلوم نیست تا کجا می خواد ادامه داشته باشه.

قربونش برم تلنگر و تذکر و عذاب و توبیخ و مکافات و مجازات هم که یا نیست؛ یا اگرم باشه انقدر آدما جسور و بی ادب و گستاخ و مغرور و متکبر شدن که ذره ای عبرت نمی گیرن و معلوم نیست کجا داریم می ریم؟

خدا آخر و عاقبتمون رو ختم بخیر کنه.

از اون روز به خدا پناه می برم که خشک و تر باید با هم بسوزن.

۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۱۸
پروانه ..

زندگی من همیشه پر از تحولات و انقلابات و تغیّرات بوده.

و من بعنوان زنی محقق، اصول و فروعی را برای خودم تعریف کرده ام.

همیشه اصول، برایم مقدم بر فروع بودند و هستند.

همیشه اهمّ و مهم کردم.

خیر و شر را در نظر گرفتم.

بخاطر همین، علی الظاهر همیشه در رفت و آمد بودم.

و معتقدم انسان برای ساختن خودش، نیاز به این رفت و آمد ها و بودنها و شدنها دارد.

گاهی لازم است از برخی موقعیتها فاصله گرفت.

از بعضی افراد، از بعضی نفوس، از بعضی چشمها باید دور شد؛ حتی موقت.

چرا؟

چون فعل و انفعال رخ می دهد.

من به اقتضای زن بودنم، آدم منفعلی هستم. سیّالم. و البته نباید در برابر منفی ها، مورد انفعال قرار گیرم؛ در نتیجه ترجیح می دهم فاصله بگیرم.

و صد البته دیگران هم در این تطورات و تحولات، دخیل و گرفتار می شوند.

و اگر درک از یکدیگر و احوالات یکدیگر نداشته باشیم و سماجت بر منطق بتون آرمه شده در ذهن و فکرمان داشته باشیم، اصطکاک و گریز پیش می آید.

.

از وقتی وارد بیان شده ام، این رفت و آمدها به چشم آمده.

حتی در مسائل شخصی و علمی هم همینطور.

علتش چیست؟

علتش فرار از سکون و رکود و گندیدگی است.

فرار از انباشت ذهنیتهاست.

فرار از خمودی است.

فرار از انفعالات.

فرار از گیر افتادنها و گرفتار شدنها.

فرار از حبس شدن و غل و زنجیر شدن.

من آزاده ام.

رها و یله و آزاد.

من طائرم.

و هرکس که فکر کند این عالم، جای سکون و قرار است و ثبات، اشتباه کرده است.

این عالم، عالم تحول است و انقلاب و تعالی.

دار، دار حرکت است.

هم، یکجا ماندن اشتباه است؛ هم با یکنفر بودن!

مگر فارق از این عالم مادی، در عالم ارواح و مفارقات، این بودنها شکل بگیرد!

فقط ارواح اند که می توانند در سکون و ثبات و وحدت و قرار، به آرامش برسند.

اگر دو روح به هم متصل و متحد شدند، آنهم در بالاترین حد ممکن، و در بیشترین ساحت درونی، آنوقت جای سکون و آرامش و ثبات و یکپارچگی و قرار است.

.

یک روز هستم، یک روز نیستم.

یک روز می آیم، یک روز می روم.

یک روز غمگینم، یک روز شادم.

این فراز و فرود، خاصیت حرکت است.

.

گاهی به یک کسی یا جایی می رسی، می دانی به دنبال چه هستی؟ چه می خواهی؟

بگیر و برو.

فقط مراقب باش دلی را نشکنی.

مراقب باش گناه نکنی.

مراقب باش به کسی ظلم نکنی.

حق کسی را ضایع نکنی.

شاید گاهی لازم باشد کسی را در غم یا شادی ات سهیم کنی، بسنج. جوانبش را در نظر بگیر.

مراقب باش بی دلیل کسی از تو ناراضی نگردد.

هوای دلت را داشته باش.

این روزها این مردمان خیلی بیرحم و بی ملاحظه اند.

دهانشان را باز می کنند و هرچه از نجاست درونی خود دارند به بیرون می کشانند.

نگاهشان را گشاد می کنند تا با تمام بی طهارتی تو را ببلعند.

مراقب باش.

حواست باشد مُجالس با که هستی؟ مصاحب با که هستی.

حواست به آن شاهد عینی و گواه حقیقی که ناظر و خبیر و آگاه بر درون ماست، می بیند و نگاهمان می کند، حواست به او باشد.

مهم نیست دیگران چه در ذهن و توهماتشان می بافند و می سازند.

مهم اینست که آن خدای حکیم و رحیم از تو راضی و خشنود باشد.

همانطور که خودش در کتابش گفته؛ نه آنطور که بندگانش مطابق بافته هایشان گفته اند.

خدا تو را رحمت کند ای دل صبور و آگاه.

که در برابر صدمه ها و آزارها و نیشها و ناسزاهای ابلهان، به خلوت خود با خدایت گریختی و اشک ریختی و دعایشان کردی و از خدای مهربان برایشان طلب آمرزش و مغفرت کردی.

دل حلیم و فکور من

خدا تو را رحمت کند که تا توانستی با این کم خرد ها ملاحظه کردی، گذشتی، اغماض کردی، و جهل و نادانی آنها را به پای کودکی و خردسالی آنها نوشتی. 

قرار نیست ما همچنان کودک بمانیم.

شاید زمانی کودک بودیم و کودکی کردیم و نادانی و جهالت داشتیم.

قرار نیست ثبات در این اوضاع و احوال داشته باشیم. قرار است که رشد و تعالی و حرکت در مسیر خودسازی داشته باشیم.

نه اینکه من همانی باشم که چهارسال پیش بودم.

یا همانی باشم که دو روز پیش بودم.

نخیر.

ما ابد در پیش داریم برادر.

ابد در پیش داریم خواهرم.

ما سرانجام در محضر رب العالمین قیام خواهیم کرد و تک به تک اعمال و رفتارمان را بازجویی خواهند کرد.

تک به تک گفتارهای ما را مورد بازخواست و سوال قرار خواهند داد.

فمن یعمل مثقال ذرةٍ شرّاً یره

ذره ذره حرفها، گفته ها، رفتارها و کرده های ما را زیر ذره بین خواهند برد.

فأین تذهبون؟

۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۱
پروانه ..

این سفر، که قطره ای از آن را در پستهای گذشته آوردم، امروز به پایان می رسد.

سفری بود متشکل از دو دسته از شاگردان.

دسته اول:

شاگردانی که سالها بطور حضوری در کلاسهای من حضور داشتند. یک شناخت عینی و حقیقی از من داشتند.

دسته دوم:

شاگردانی که در حدود یکسال، بطور غیر حضوری، مجازی، با کلاسهای آنلاین، مرا دیده بودند و در همان حد مرا شناخته بودند، و این چند روز، یک فرصت کوتاه بود تا شناخت عینی بیشتری نسبت به من پیدا کنند.

.

این سفر، جمع این دو دسته بود و فرصتی برای انتقال یافته ها و ادراکات از حضور و عین و حقیقت به مجاز .

.

یک سفر کوتاه، ولی پربار.

.

گذشت آنچه که گذشت.

.

دیشب، که حال من اورژانسی شده بود، و حدود یکساعت حال خراب داشتم، مرگ را تجربه کردم.

و خداوند عمری دوباره به من عطا کرد.

شاید برای جبران گذشته و بنای آخرتم. و حیف است این عمر باقیمانده در مجاز طی شود.

.

+

از همه ی شما مهربانانی که کامنت یا پیامک دادید تشکر می کنم که نگران حال من بودید.

 

 

۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۴:۱۹
پروانه ..

بالاخره فشار تعهدات و دغدغه ها و رنجها + فشارهای دیگه منو از پا در آورد و پای اورژانس به سوئیت محل اسکان باز شد...

۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۱۰
پروانه ..

خانم مبین، از شیراز، استعداد خاصی در مواجهه با آیات قرآن دارد. در وبلاگ بلاگفا، فعال بود. و حالا، رو در روی من قرار گرفته.

امروز صبح زود، نزد او که در سوئیت دیگری بود، رفتم و ساعتها با هم پرسش و پاسخ داشتیم. این لحظات خوش را به هیچوجه نمی توان وصف کرد.

این خانم، عجب گیرایی قوی ای دارد.

چه عشق و استعداد خاصی نسبت به قرآن در او نهفته است. 

چه راحت می توانستم از حقایقی با او بگویم که در بطن آیات قرآن نهفته است.

حرفهایی که با دیگران نمی توان گفت.

۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۰۰
پروانه ..

الآن که این پست رو می نویسم، نای حرف زدن ندارم.

تمام انرژی و توان امروزم رفته.

ولی باید این پست را بنویسم.

از ساعت دو بعد از ظهر تا الآن که ساعت ده شب هست، یکریز حرف زده ام.

سه دسته از مراجعین و شاگردان برای دیدار من آمدند و با هرکدام آنها کلی حرف زدم.

از کثرت صحبت، و شدت دغدغه های خاصی که در وجودم به غوغا در آمده، حالت تهوع گرفته ام.

صدای فرخنده هم در آمده: چرا نمی خوابید؟ شما چه انسان عجیبی هستید استاد.

.

سه دسته از شاگردان، از شهر مشهد، مشت هایی نمونه ی خروار بودند. عزیزان فعالی که در این حیطه ی علمی و پژوهشی فعالیتهای گسترده داشته و دارند. 

چقدر محبت کردند به من.

چقدر با احترام و ادب رفتار کردند.

به چهره ی تک تک آنها که دقت می کردم، در هر کدام آنها استعدادهای عجیبی نهفته بود که آه از نهاد من و خودشان برآمده بود که حیف که ما از هم دوریم. حیف که این عده از مستعدین، هرکدامشان در شهری پراکنده اند. کاش همه یک جا جمع بودند و می شد برای آنها برنامه های تکامل استعدادی پیاده کرد.

بعضی از آنها هدایایی برای من آورده بودند. نه با ارزش مادی، بلکه ارزش معنوی و علمی.

.

حالا که این پست رو می نویسم، در اتاق خلوت، در سکوت و آرامشی ناب، ولی خسته از اینهمه صحبت و دغدغه، ثبت این وقایع می کنم.

.

قاسمی، خانم مستعدی که از علم موسیقی سوال می کرد.

از هزاران راه نرفته و هزاران راه بیراهه که دیگران در لباس استادی پیش رویش گذاشتند و من با صراحت تمام آنها را رد کردم و امیدی برای درخشیدنش به او دادم.

.

عجب سفر پرباری.

این گردهمایی از شهرهای مختلف، دلهای دور از همی را به هم متصل کرد و اشکهایی به دیدگان جاری ساخت و حسرتهای گذشته را در دلها ایجاد نمود و ناباورانه به دست غیبی صحه می گذاشتند که این جمع پراکنده را در این مکان و در این زمان گرد هم آورده بود.

.

از همین حالا دعوت شدیم به شهر شیراز و تهران و آمل و قم.

.

قرار ملاقات با ایلیا را کنسل کردم. نمی دانم کی سر عقل می آیم که کلاً قید این مردهای از خود راضی و از خود متشکر و مدعی عقل و تدبیر و علم و آگاهی را برای همیشه بزنم و دیگر هرگز به هیچکدامشان اعتماد نداشته باشم.

در طول عمر تحقیقات علمی، پژوهشی با مردان سست اراده و ضعیف النفس بسیاری روبرو شدم که البته باعث شدند استوارتر در مسیر خود پیش بروم و ایمان و یقینم به یافته ها و ادراکات خود، روز به روز بیشتر و بیشتر شود.

۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۰۴
پروانه ..

شب از نیمه گذشته و من باز نمیتونم بخوابم.

امشب به بهانه روز دختر، یه جشن تولد کوچیک گرفتیم برای حُسنای سه ساله. و البته برای فرخنده جون که هفته آینده روز تولدش هست.

گاهی چقدر ساده و بی ریا می توان شاد بود و خوش.

شام مهمون خانم وفایی باصفا بودیم.

پانزده نفر، سر سفره ی کرامت نشستیم و یکرنگ و یکدل، انقدر گفتیم و خندیدیم که اشک از چشمانمون در اومد.

قیمت این لحظه ها چند؟

اومدم سر به بالش بزارم، بخوابم، آمنه بوسه ای به موهای من زد. ولی خواب؟ انگار با چشمان من قهر کرده.

بعد شام، بحث بر سر عین ثابت بود و من بودم و بینهایت انرژی که از من رفت.

چه خاطرات شیرینی.

خدایا شکرت.

۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۲۷
پروانه ..

 سفری که الآن اومدم، به دعوت برخی از شاگردان کلاسهای آنلاین مجازی بود، و من قبول کردم، برای اینکه از مجاز به حقیقت کشیده بشن و مُدرّسی که در فضای مجازی می دیدند رو در فضای حقیقی ببینند.

ببینند کسی که بعنوان استاد قبولش کردند و بهش اعتماد کردند و در کلاسهاش شرکت کردند کی هست و در عالم واقع، چجور آدمی هست؟

در جمع شاگردان جدید، شاگردان قدیم هم هستند. شاگردانی که زمانی با اونها در فضاهای نزدیک و صمیمی، نفس کشیدم و زندگی کردم و با تمام خصوصیات من آشنا هستند، بعنوان شاهد از اونها بهره بردم و گفتم: من ظاهر و باطنم همینه.

با چشمهای خودتون ببینید.

خودتون با واقعیت موجود، روبرو بشید.

.

من بشدت معتقد به این امر هستم که:

برقراری ارتباط صمیمی و دوستانه، در فضای سالم و یکرنگ، بدون نقاب و تظاهر، اصل اساسی در جذب افرادی هست که در نهایت صداقت و اعتماد، فردی رو بعنوان استاد یا مدرس انتخاب می کنند.

.

ازین سفرها، با چنین اهدافی زیاد ترتیب دادم.

من در این وادی بشدت از برخی سیاستهای جذب نیرو یا جذب شاگرد، گریزانم.

شاگردان رو با واقعیت روبرو می کنم تا شخص خودشون، با آگاهی، استادشون رو انتخاب کنند.

و بنظرم، بهترین راه شناخت هم مسیر و رفیق راه معنوی، سفر هست.

با اونها بر سر یک سفره می نشینم، یک جا می خوابم، و همراه اونها در فضای بیرون تردد می کنم.

این، حق مسلم اونهاست که با آرامش و اعتماد، دریابند و بیاموزند و ببینند.

۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۶:۵۶
پروانه ..

من در سفر، بابای بچه ها هم در سفر.

صبح دیدم استاد تبریزی بابت کارهایی که برای نسخه ها انجام داده بودم ( توی این پست گفته بودم) یه مبلغی برام واریز کردن. سریع پیامک زدم به بابای بچه ها:

سلام عشقم❤️

پول اومده توی حسابم، اگه لازم داشتی بگو برات انتقال بدم.

.

همینقدر سمی😂

.

پس چی؟

ما ازیناشم بلدیم. خخخ

.

خواستم اسکرین بگیرم بفرستم،تا خودتون ببینید؛ نشد دیگه😂

۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۶:۱۵
پروانه ..

حُسنا، دختر بچه چهار ساله ی جمع ماست، از شیراز.

مادرش، فاطمه، خانمی لاغر اندام.

حُسنا مدام چسبیده به مادرش، از بغلش پایین نمیاد. ما هرجا رفتیم، این دختر بغل مادرش بود و بغل هیچ کسی هم نمیومد.

امشب از بیرون بر می گشتیم، پیاده بودیم. هنوز به مقصد نرسیده، سر راه، یه عروسک براش گرفتم. اجازه دادم خودش انتخاب کنه، یه عروسک کچل نارنجی انتخاب کرد.

این بچه، دیگه مادر، یادش رفت.

پلاستیک حاوی عروسک رو دستش گرفته بود و انداخته بود روی شونه اش، کنار ما، پا به پای ما، پیاده اومد!!

مادرش انقدر تعجب کرده بود که سریع به همسرش خبر خوشحالی داد!

پدرش که باورش نمی شد از مادر حسنا خواست که عکس براش بفرسته تا این رفع وابستگی رو در دخترش ببینه.

ما هم کلی شوخی کردیم با مادر حسنا. از جمله اینکه:

دخترت تو رو به یه عروسک فروخت😄

.

حسنا با این عروسک خیلی عشق کرد. وصف ناپذیر بود. ما همه مون هم باهاش عشق کردیم❤

۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۴۹
پروانه ..