بعد از دست دادن مادرم، دلم هوای زادگاه کرد و راهی شهر و دیاری شدم که عطر و بوی مادرم را می داد.
راهی شهر و دیاری شدم که جای جایش آرزوی مادرم بود.
نفسهای مادرم در آنجا پیچیده بود و عطر و بویش لابلای شال و چادر خاله ها و دایی ام بود.
و من به یاد تمام خاطرات کودکی و نوجوانی، در آن زادگاه خوش آب و هوا، نفس می کشیدم و جای خالی پدر و مادرم را گل می کاشتم.
چه روزهای خوب و خوشی بود. که آخر سر به تلخی و ناخوشی سر شد.
پدر، زمانی که نوزاد بودم، ما را از آن دیار به بیرون کشید و به تهران برد. و از همان روزها، ما شدیم تافته ی جدا بافته از قوم و خویش و اقربا.
و من بعد سالها، قدم در آن شهر و سرزمین می گذاشتم.
خانه ی خواهر رضاعی، خانه ی عموها، خاله ها، پسرعموها و دخترعموها و دایی.
و من سر و گردنی از همه سرتر.
زیر انبوه نگاههای قوم و خویش مانده بودم. و عمق تفاوتهای فرهنگی و اعتقادی، مرا لحظه لحظه وادار می کرد که بر روح و روان والدینم دعا کنم.
در آخر، زهر برخی حسادتها مرا گرفت.