سه شنبه سیزده آبان، که هفده ربیع الاول بود، رفتم به شهر پدری. خونه ای که پدر نبود و مادر بود و علی، فرزند آخر خانواده.
مادر، طبق معمول توی حیاط نشسته بود. هنوز هوا روشن بود که من رسیدم. چهره ی مادرم خسته بود و تکیده.
هوا با اینکه سرد شده بود، ولی علی هنوز بخاری رو روشن نکرده بود. حتی روبراه هم نکرده بود.
کرسی گذاشته بود و مادرم زیر کرسی می خوابید. چقدر مادر آروم و کم حرف شده بود.
کم کم مادر، بی اشتها شد و افتاد.
آرام آرام بستری شد.
دوران شیوع ویروس مخوف کرونا بود. و مادر... دچار بیماری شد و بیحال در رختخواب افتاد.
به پیشنهاد حاج محمد زنگ زدیم اورژانس، آمدند در خانه و مادرم را معاینه کردند و یک سرم زدند و رفتند. همینکه سرم تمام شد حال مادر رو به وخامت گذاشت.
این چه کوفتی بود که تزریق کردند و مادرم را از حال بردند؟
بار دیگر زنگ زدیم اورژانس و اینبار آمدند و مادرم را از خانه بردند. کسی چه می دانست که مادر دیگر به خانه بر نمی گردد.
یک هفته مادر در بیمارستان بستری بود و علی مدام پیش او بود و من هم ماندم تا به مادرم رسیدگی کنم.
غذا درست می کردم و به بیمارستان می بردم.
اجل به مادرم مهلت نداد و پنجشنبه 22 آبان، اوایل شب، وقتی که خواهرم به بالینش رسید، و مادر خیالش از بابت خواهرم راحت شد، دار فانی را وداع کرد و به رحمت اله رفت.
چه سنگین بود این داغ و این مصیبت.
و ما در نهایت غربت و غم، مادر مظلوممان را به خاک سپردیم.
کرونا، همه چیز را از ما گرفت، حتی مادرم را.