جمعه دوازده آبان، در یک روز زیبای پاییزی، کنار ساحل، طی یک اتفاق ناگهانی و غیر قابل پیش بینی، وقتی که سرمست و با نشاط در کنار ساحل قدم می زدیم، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفتیم، سه تا سنگ در داخل جوی باریکه ای که رو به دریا می رفت، انتظار مرا می کشیدند. سنگ اول پا گذاشتم، سنگ دوم... نفهمیدم که بود که گویی مرا بلند کرد و با مچ دست بر زمین کوبید و من با چنان شدتی داخل آب افتادم که از حال رفتم و دنیا در جلوی چشمان من تیره و تار شد. در آن بیحالی، فقط صدای یک پیرمرد را می شنیدم که با آه و افسوس و دلسوزی فراوان، نصیحت می کرد که چرا؟ چرا؟ چرا؟
در آن حال و اوضاع دلم برای آن پیرمرد سوخت. و من گویی تمام وجودم فرو ریخت. بناچار راهی تهران شدیم و یکروز تمام در اورژانس بیمارستان بقیة الله ماندگار بودیم تا شب فرا رسید و بخش خالی شد و راهی بخش زنان شدم. درست همانجایی که 24 سال قبل، برای زایمان اولین فرزند خود، در آنجا بستری شده بودم.
تداعی خاطرات برای من جالب بود. یاد آن شب به یاد ماندنی که بعد از چهار سال، خداوند امیرحسین را به من داد. شبی که آنجا بستری شده بودم، خوش و خرم به یک یک اتاقها سر می زدم تا ببینم عالم مادری چگونه عالمی است. و فردای آن شب، خودم لذت شیرین مادری را چشیدم و در این وادی بی انتها غرق شدم.
.