پروانه

در اوج و حضیض زندگی

پروانه

در اوج و حضیض زندگی

اینجا من از روزمره ها و اتفاقات خاص زندگی ام می نویسم.
مسلّماً نوشته ها حکایت کننده ی دقیق از حقیقتها و واقعیتهای رخ داده، نمی باشند.
پس قضاوت نکنید و به سوء برداشت دچار نشوید.
این، « من » حقیقی من است.
______________
تلنگر و تذکر از سر فهم و شعور و منطق، برای من خیلی ارزشمندتر هست از تعریفات الکی و آبکی که از سر هوا و هوس یا خودشیرینی یا إغفال باشد.
______________
اینجا، یک دختر خام بی تجربه نمی نویسد، بلکه یک زن جا افتاده و سرد و گرم روزگار چشیده، می نویسد.
______________
وبلاگ دیگه من:
hakimeh51.blog.ir

آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

پری و مریم از دوستان قدیمی من هستند. ما از دوران دبیرستان با هم بودیم.

خاطرات بسیاری با هم داریم. خیلی زیاد.

از روزهایی که سمبوسه درست می کردیم، می رفتیم پارک.

از روزهایی که از تک تک امامزاده های شهر، عکس می گرفتیم.

از روزهایی که دانشگاه می رفتیم و بعد از دانشگاه، می رفتیم ساندویچ می خوردیم. من هم که عاشق ساندویچ جگر بودم!

از روزهایی که به محسن ( برادر پری ) زبان درس می دادم.

از روزهایی که خانه ی پری می رفتم و ساعتها در اتاق، من و پری و مریم با هم اختلاط می کردیم و از هر دری حرف می زدیم و این ضبط مدام روشن بود و انواع آهنگها و ترانه ها پخش می شد بدون اینکه من اعتراضی داشته باشم!

از روزهایی که ...

آنقدر خاطره داریم که حد ندارد.

چند روز پیش در سفری که به شهر پدری داشتم، باز دوباره با پری و مریم و مژگان، از صبح تا شب بیرون بودیم و خوش می گذراندیم. رستوران رفتیم، کافه رفتیم. بستنی خوردیم. آخر سر در یک کافه، من سفره ی دلم را باز کردم و از چیزهایی گفتم که مدتها روح و روانم را خراش می داد. و خیلی گریه کردم. با گریه حرف می زدم. از دردی که مدتها بود قلبم را پاره کرده بود....

۲۷ بهمن ۰۲ ، ۰۶:۵۸
پروانه ..

دهم بهمن ماه، از شهر شین سوم کوچ کردیم به شهر سین، دیگه توان و حوصله ی جابجایی ها رو ندارم. (شهر شین اول، شهری بود که سال 74 و 75 ساکن اونجا بودیم؛ شهر شین دوم، شهری بود که از سال 89 تا بهمن 1401 اونجا زندگی کردیم).

مدتی هست بیشتر طالب ثبات و آرامش و سکون هستم تا انقلاب و تحول و دگرگونی و جابجایی.

ولی نمی دونم چرا این ثبات و آرامش حاصل نمیشه و اگر هم گاهی ایجاد میشه موقت هست و سریع، جای خودش رو به اضطراب و ناآرامی و پریشانی و سرگشتگی میده.

البته علت اینها رو خودم می دونم. خودم به بدبختی و بیچارگی خودم واقفم. در دام خودم افتادم و امید واهی به خلق الله بستم که یک منجی بیاد و منو از این منجلاب خویشتن خویش، منو رهایی بده و در دامن خودش من رو به آرامش برسونه! هه. احمقانه است. احمقانه است که خودم هم می دونم که این امید، چرندی بیش نیست و جز دلمشغولی موقت، هیچ حاصل و نتیجه و ثمری در اون نیست.

بارها و بارها به اسباب مختلف چنگ زدم تا بلکه موجبات آرامش و سکون خودم رو پیدا کنم. غافل از اینکه فقط اتلاف عمر هست و آمال و آرزوی واهی.

من از خودم تعجب می کنم. از اینکه با اینهمه ادعا و دبدبه و کبکبه ای که دارم، در خودم درمونده شدم. از درمان خودم عاجزم و از تسکین خودم ناتوان.

خب طبیعیه. زهره ی چارت من درست در کنار مریخ نشسته و از سمت انتهای چارتم، زحل بدجوری چشم دوخته به زهره!

بدتر اینکه دلبری که بی محابا، بیخود و بی جهت از کوچه ی دلم عبور کرد و دل ذلیل شده ی ملعون من هم با سوء استفاده از یک لحظه غفلت عقل، خودش رو روی یک طناب آسیب دیده از زهره! پهن کرد و آویخته ی اون شد، بدجوری روح و روانم رو درگیر خودش کرده بود و حالا مدتی هست که افتاده ام به جان این زهره و کتک می زنم و سرزنشش می کنم. رِمِدی چیست؟ چکارش باید کرد؟ که انقدر احمق و نادان، از اون مریخ و زحل نترسید و با وجود زهر چشم های این دوتا، باز نگاهش دوخته شد به یک زهره ی درب داغان دیگه. امان از تو. ای دیوانه، نمی دونستی که هرکه زهره ی بیمار داره، با زهره ای در شرَف به آرامش میرسه نه با زهره ی راجعه ای که مقارن با قمر و مریخ هست. ولی در عوض عُطارِد راجعه اش، تحت نظر شمس قرار داره که در دوازده درجه گی عطارد واقع شده!

خلاصه

این شهر، چون که شهر شلوغی هست، شاید بتونه مشغولم کنه. تا یار چه خواهد.

۱۵ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۰۶
پروانه ..