پروانه

در اوج و حضیض زندگی

پروانه

در اوج و حضیض زندگی

اینجا من از روزمره ها و اتفاقات خاص زندگی ام می نویسم.
مسلّماً نوشته ها حکایت کننده ی دقیق از حقیقتها و واقعیتهای رخ داده، نمی باشند.
پس قضاوت نکنید و به سوء برداشت دچار نشوید.
این، « من » حقیقی من است.
______________
تلنگر و تذکر از سر فهم و شعور و منطق، برای من خیلی ارزشمندتر هست از تعریفات الکی و آبکی که از سر هوا و هوس یا خودشیرینی یا إغفال باشد.
______________
اینجا، یک دختر خام بی تجربه نمی نویسد، بلکه یک زن جا افتاده و سرد و گرم روزگار چشیده، می نویسد.
______________
وبلاگ دیگه من:
hakimeh51.blog.ir

آخرین مطالب

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

سه شنبه سیزده آبان، که هفده ربیع الاول بود، رفتم به شهر پدری. خونه ای که پدر نبود و مادر بود و علی، فرزند آخر خانواده.

مادر، طبق معمول توی حیاط نشسته بود. هنوز هوا روشن بود که من رسیدم. چهره ی مادرم خسته بود و تکیده. 

هوا با اینکه سرد شده بود، ولی علی هنوز بخاری رو روشن نکرده بود. حتی روبراه هم نکرده بود.

کرسی گذاشته بود و مادرم زیر کرسی می خوابید. چقدر مادر آروم و کم حرف شده بود.

کم کم مادر، بی اشتها شد و افتاد. 

آرام آرام بستری شد. 

دوران شیوع ویروس مخوف کرونا بود. و مادر... دچار بیماری شد و بیحال در رختخواب افتاد.

به پیشنهاد حاج محمد زنگ زدیم اورژانس، آمدند در خانه و مادرم را معاینه کردند و یک سرم زدند و رفتند. همینکه سرم تمام شد حال مادر رو به وخامت گذاشت.

این چه کوفتی بود که تزریق کردند و مادرم را از حال بردند؟

بار دیگر زنگ زدیم اورژانس و اینبار آمدند و مادرم را از خانه بردند. کسی چه می دانست که مادر دیگر به خانه بر نمی گردد.

یک هفته مادر در بیمارستان بستری بود و علی مدام پیش او بود و من هم ماندم تا به مادرم رسیدگی کنم. 

غذا درست می کردم و به بیمارستان می بردم.

اجل به مادرم مهلت نداد و پنجشنبه 22 آبان، اوایل شب، وقتی که خواهرم به بالینش رسید، و مادر خیالش از بابت خواهرم راحت شد، دار فانی را وداع کرد و به رحمت اله رفت.

چه سنگین بود این داغ و این مصیبت.

و ما در نهایت غربت و غم، مادر مظلوممان را به خاک سپردیم.

کرونا، همه چیز را از ما گرفت، حتی مادرم را.

۲۵ آبان ۹۹ ، ۲۰:۳۶
پروانه ..