چه شبی بود
پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۲۷ ق.ظ
شب از نیمه گذشته و من باز نمیتونم بخوابم.
امشب به بهانه روز دختر، یه جشن تولد کوچیک گرفتیم برای حُسنای سه ساله. و البته برای فرخنده جون که هفته آینده روز تولدش هست.
گاهی چقدر ساده و بی ریا می توان شاد بود و خوش.
شام مهمون خانم وفایی باصفا بودیم.
پانزده نفر، سر سفره ی کرامت نشستیم و یکرنگ و یکدل، انقدر گفتیم و خندیدیم که اشک از چشمانمون در اومد.
قیمت این لحظه ها چند؟
اومدم سر به بالش بزارم، بخوابم، آمنه بوسه ای به موهای من زد. ولی خواب؟ انگار با چشمان من قهر کرده.
بعد شام، بحث بر سر عین ثابت بود و من بودم و بینهایت انرژی که از من رفت.
چه خاطرات شیرینی.
خدایا شکرت.
۰۳/۰۲/۲۰
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.