۱. چند هفته پیش، با برخوردهایی با یکی از عزیزانم، درسهای خوبی گرفتم. آویزه ی گوشم شد. تا آخر عمرم نباید یادم بره.
.
۲. نزدیک به دو ماه هست که به این شهر جدید کوچ کردیم. هنوز انس نگرفتم. نه با محیطش، نه با مردمانش، نه با... دریاش.
.
۳. هفته ی قبل، یه کار بزرگ کردم. غده ی چرکی ای که حدود چهار سال من رو آزار می داد، مداوا کردم. رفتم سراغ اون کسانی که چهار سال قبل آزارم داده بودند. مخصوصاً رفتم سراغ فاطمه، که حاضر نبود من رو ببینه. با خوش و بش و مهربونی، اصل ماجراهای اتفاق افتاده در طول این چهار سال رو، در طی چهار ساعت براش گفتم و آخرش با روبوسی و مهربونی از اون شهر خارج شدم. شهری که زخمهای زیادی بر دلم به جا گذاشته.
و جالبه یکی دو شب بعد، خواب عجیبی دیدم و بعد از اون خواب، آرامش غیر قابل وصفی، تمام وجودم رو در بر گرفت.
.
۴. خیاطی رو شروع کردم. یه مانتو دوختم برای خودم. فردا هم یه مانتوی دیگه باید بدوزم و شلوارک برای بچه ها. قیمت لباس خیلی بالاست. نمیشه خرید. هرچند زیاد حوصله خیاطی ندارم. ولی عشق می کنم هنر دست خودم رو توی تن خودم و بچه ها می بینم.
.
۵. ماه رمضان و تهیه افطار و سحری، پروسه ی تکراری هر سال. گاهی تقسیم کار می کنم بین بچه ها.
از طرف دیگه، برنامه ی خودسازی رو نباید فراموش کنم.
.
۶. امروز تولد میم بود. پولی نداشتم براش کادو بخرم. خشک و خالی تبریک گفتم و گذشت. البته اونم زیاد اهل این چیزا نیست. برعکس من. من هم کادو دوسدارم. هم تبریک. حتی اگه در حد یه گل چیده شده از پارک شهر باشه.
.
۷. یه کار نیمه تمام از هنر پته دوزی هم داشتم که رفتم از صندوق درش آوردم تا گهگاهی، کمی بدوزم تمومش کنم.
.
۸. سروسامانی دادم به کلاسهای مجازی. فعلاً کلاسها تعطیله تا بعد ماه مبارک. یه وویس توی گروه فرستادم و صحبتهایی کردم و توصیه های تحقیقاتی به اعضا دادم تا در صورت تمایل انجام بدن. من هیچوقت هیچ تکلیفی رو تحمیل نکردم به کسی. مائده، خیلی خوب داره انجام میده و می فرسته توی گروه. عالیه. با اینکه خیلی جوانتر از بقیه است؛ ولی ذهن فعال و پویایی داره.