جمعه هفتم بهمن ماه، برای همیشه از شهر شین خارج شدیم و کوچ کردیم به استان مازندران. به یک شهر زیبای ساحلی که آب و هوای بینظیری دارد. یک رودخانه ی وسیعی که به دریا می ریزد و در فصول خاصی از سال، پر می شود از مرغان دریایی. طبیعتی بسیار زیبا و بکر. پر از درخت نارنج که در ماه اردیبهشت تمام شهر و اطراف شهر، انباشته می شود از عطر دل انگیز بهار نارنج.
با سختی زیادی اثاث کشی کردیم. با خاطرات تلخ و شیرین فراوانی که این اواخر تلخی های آن با حدّت و شدت زیادی دلم را گزیده بود.
ورود به یک فضای جدید آنهم کنار دریا، شرایط ایده آلی فراهم کرده بود. دریا، شده بود انیس و مونس من. آرامگاه من. ولی... چه باید کرد که هرچه هست در درون ماست. و هرچه رنج و الم یا شادی و طرب می خیزد، از درون می خیزد و هیچ چیز از برون ما نیست. هرچند عوامل و اسباب، از خارج از درون ما اثر می گذارند، ولی مبدأ و معاد تمام آنها به اندرون ماست. که من قبول دارم این مبدأ و معاد و مخرج و مدخل، از صفا و پاکی کاملی برخوردار نبوده و نیست.
اوایل ورودمان به این شهر جدید، تغییر فضا و آب و هوا و تغییر محیط، اثرهای خیلی موثر و مثبتی بر روی من داشت، ولی کم کم آنهم عادی شد. آرام دل و قرار دل، نه در خارج از او، که در درون او بوده و هست و نیست.