سالی که گذشت، سال 1402 مثل سالهای دیگه، پر از اتفاقات خوب و بد بود و پر از چالشهای عجیب.
یکی از اتفاقات خیلی خوب کوچ به شمال بود. که بهمن سال 1401 رخ داد، شهر زیبای شمالی که هم طبیعت زیبایی داشت و هم دریای پر رمز و راز و هم آرامش قشنگ و آب و هوای عالی.
و یکی از اتفاقات ناخوشایند، شکستن دست من بود که خیلی سخت گذشت.
و سخت تر از همه ی اینها اتفاق تلخی بود که در اواخر سال برام افتاد. که تجربیات فراوانی به دست آوردم. و عهدهای زیادی با خودم بستم. اتفاق تلخی که خرد و خمیرم کرد و روح و روانم رو بشدت به هم ریخت. ولی در عوض منو چنان بر زمین کوبید که تا ابد همیشه در خاطرم خواهد ماند.
.
الآن که اینها رو می نویسم، حدود نیم ساعت مانده به تحویل سال 1403.
من اعتقادی به هفت سین و عید و خونه تکونی و این بحثهای رایج میان عامه ی مردم ندارم. توی این سالها هم که سفره هفت سین نچیدم اتفاق خاصی نیفتاده. حالا یه سنت قدیم ایرانی هست، خب باشه. موضوعیتی نداره برای من.
یه بار یادمه عزیزی به من گفت چرا عین آدم زندگی نمی کنی؟ مثل بقیه آدما.
جوابش به خودم مربوطه و به سبک زندگی و نوع تربیت خانوادگی که داشتم.
و می دونم برای هرکسی قابل هضم و ادراک نیست و برام مهم هم نیست.
من همینم که هستم. و دیگه هم تلاشی نمی کنم که دیگران من رو درک کنند یا حتی قبولم کنند یا حتی بخوان برام تره خورد کنند. تو این چند سال عمرم خیلی تلاش کردم خودم باشم و خودم. ولی خب. نتیجه اش این بوده که برای کمتر کسی قابل تحمل بودم.
می خوام برم بخوابم. چون از نظر من تحویل خورشید به برج حَمَل، چندان اتفاق طلایی و اثرگذاری نیست که ما انقدر بزرگش کردیم. خیلی ساعات و لحظه های ناب تر و عالی تر و اثرگذارتر دیگه ای در طول سال هست که ماها ذره ای هم به اونها اهمیت نمی دیم. بنظرم ارزش اونها خیلی خیلی بیشتر از مثلاً تحویل شمس به برج حَمَل هست.
الآن حکمش فقط اینه که اعتدال بهاری رخ میده.
مگر اینکه از جنبه ی دیگه ای نگاه کنیم به تحویل سال شمسی و عید نوروز. که خب این نگاه، انگار فقط توی خودم هست و یه عده ی معدودی که نمی دونم کجای این زمین اند.
بله از اون جنبه خیلی ارزشمنده و من الآن سعی می کنم به اون جنبه توجه کنم بلکه رشحاتی ازش به قلبم اصابت کنه.
خداوند به همه ی ما عافیت و عاقبت بخیری عنایت کنه.
آمین