پروانه

در اوج و حضیض زندگی

پروانه

در اوج و حضیض زندگی

اینجا من از روزمره ها و اتفاقات خاص زندگی ام می نویسم.
مسلّماً نوشته ها حکایت کننده ی دقیق از حقیقتها و واقعیتهای رخ داده، نمی باشند.
پس قضاوت نکنید و به سوء برداشت دچار نشوید.
این، « من » حقیقی من است.
______________
تلنگر و تذکر از سر فهم و شعور و منطق، برای من خیلی ارزشمندتر هست از تعریفات الکی و آبکی که از سر هوا و هوس یا خودشیرینی یا إغفال باشد.
______________
اینجا، یک دختر خام بی تجربه نمی نویسد، بلکه یک زن جا افتاده و سرد و گرم روزگار چشیده، می نویسد.
______________
وبلاگ دیگه من:
hakimeh51.blog.ir

آخرین مطالب

داشتم به برنامه ریزی در مورد سفر پیش رو که در این پست راجبش حرف زده بودم، فکر می کردم که:

حالا که فرصت خوبی داره ایجاد میشه و یک عده افراد مستعد دور هم جمع میشن، یک برنامه مفید علمی براشون بریزم که در روزهایی که با هم هستیم، هم من هوش و استعداد اونها رو به چالش بکشم، هم اونها از داشته های من و علوم من بهره ببرند و برای کلاسها و جلسات بعدی دروس، از اون استفاده کنند.

.

+ هفته ی گذشته توی یکی از کلاسها، بحث عناصر اربعه رو مطرح کردم در ارتباط با آیات سی به بعد سوره بقره که مربوط میشه به داستان حضرت آدم علیه السلام. توی گروه، تحقیقات جالبی ارائه شد. یکی از نخبه ها به عنصر پنجم رسیده ، اگه نمی رسید، من هم راجبش حرفی نمی زدم؛ ولی چون رسیده لازم هست که در موردش توضیحاتی ارائه بدم.

.

+ امروز صبح یکدفعه یاد زینب افتادم که توی این پست ازش گفته بودم.

پیام دادم بهش و از سفر پیش رو گفتم. و بهش گفتم جای شما و فاطمه و الهام خالی.

اونم فکر کرد دارم دعوتش می کنم! گفت متأسفانه نمی تونم بیام. در حالیکه منظور و هدف من از دادن اون پیام این بود که بهش بفهمونم که حیف از شماهایی که چهار سال وقت و عمرتون رو هدر دادید و معطل موندید. وگرنه الآن هم شماها باید جزو این نخبه ها دور هم جمع می شدید و می درخشیدید.

من واقعاً همیشه برای استعدادهای هدر رفته غصه خوردم و می خورم.

.

+ بخش « من کیستم » در بالای صفحه رو قصد دارم هرازگاهی، مطالبی بهش اضافه کنم. هربار که آپدیتش کردم، خبر میدم تا بخونید و منو بیشتر بشناسید.

۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۴۶
پروانه ..

مهرماه سال قبل، دوره کالیگرافی استاد توانمند ف. شرکت کردم.

آبان‌ماه متأسفانه دچار حادثه شدم و مچ دستم شکست و جراحی و پین و گچ باعث شد عقب افتادم. (پستهای آبانماه سال قبل در موردش نوشتم)

حتی بعد از بهبود دستم، هنوز انگیزه ی اون زمان رو ندارم که ادامه بدم.

توی گروه می بینم ماشاءالله هم‌گروهی ها چقدر پیشرفت کردند، غصه می خورم.

از طرفی، این استاد بقدری ماهر هست که حد نداره. از تکنیک‌هایی که داره خالصانه وقت میزاره و با جزئیات آموزش میده، معلومه. و اینکه داخل گروه، با دقت و حساسیت و حوصله و ظرافت، کارهای دوستان رو اشکال گیری می کنه.

امروز دیدم تکنیکهایی رو داره روش کار می کنه که جنبه ریاضی داره. و به دروسی که دارم مطالعه می کنم هم مرتبط هست. من واقعاً عصبی می شم از این که اینهمه فضا هست برای مطالعه و تحقیق و تمرین و من نمی تونم وقت کافی براشون بزارم.

چقدر حیف که من هنوز نتونستم شور و هیجان مهرماه سال قبل رو در خودم احیا کنم و قلم دست بگیرم و کالیگرافی رو ادامه بدم.

.

استعداد هنری در من، بر می گرده به خانواده ام. برادرانم در رشته های مختلف هنری کار می کردند، در حد ممتاز. 

کالیگرافی نوعی خوشنویسی هست. البته خط مُعلّی هم خیلی عالیه که کالیگرافی تقریباً شبیه اون هست.

در هر حال، اینکه در علم خوشنویسی، از مبانی ریاضیاتی استفاده میشه برای تدویر رسم ها، برام جالبه. حتی از علم فیزیک میشه استفاده کرد در ترکیب رنگها و یا تکنیکهایی که به بخش رنگ و قلم مربوط میشه.

کلّاً من عاشق و شیفته ی اون اساتیدی هستم که به موضوع و محتوای آموزشی شون علم کافی دارند و مسلط ان و آموزشهاشون هم علمی و تکنیکی و مهارتی هست.

خدا رو شکر می کنم که این استاد سر راهم قرار گرفت. و امیدوارم بزودی انگیزه ی تمرین کالیگرافی در من احیا بشه و شروع کنم به کار کردن.

من قبلاً تذهیب و تا حدودی مینیاتور هم کار کردم.

واقعاً وادی هنر، وادی لذت بخش و روح بخشی هست. بینهایت بهش عشق می ورزم.

۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۳۰
پروانه ..

در این سفر پنج روزه ای که پیش رو دارم، با افرادی روبرو خواهم شد که در این موضوع تدریسی کلاسهای آنلاین ما، از مستعدین این حیطه هستند. یعنی در واقع حدود دو سال زمان صرف شد تا از طریق جلسات و کلاسهای آنلاین، این استعدادها شناخته بشن.

روی تک تک اونها به دقت کار کردم. فکر کردم. هدایتشون کردم. کار دادم بهشون تا انجام بدن. محک شون زدم. حالا فرصت طلایی داره ایجاد میشه تا بطور حضوری در جمع اونها حضور داشته باشم و همدیگر رو ببینیم و جلسات خوب و مفید و حساسی با هم داشته باشیم.

دنبال نتیجه نیستم. همینکه یک استارت بخوره برای پیشرفتهای بعدی اونها، کافیه. و صد البته کاردان کسی دیگه است و ساربان هم انقدر باتجربه و قابل اطمینان هست که بدونه کاروان رو چجوری هدایت کنه.

به هر حال، کم کم شمارش معکوس آغاز این سفر شروع میشه و من می مونم و برنامه ریزی درست و صحیح که این چند روز که بندگان خدا از نقاط مختلف تشریف میارن، یک تحولی در جهت تغیّر از قوّه به فعل در اونها ایجاد بشه و مطمئناً ثمرات خیلی خوبی هم برای من خواهد داشت.

این سفر، یک تعامل دوطرفه است.

با پیش بینی های فرازمانی.

۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۵۵
پروانه ..

از وقتی خودمو شناختم، هیچ کاری رو بی دلیل انجام ندادم. تماماً هدفمند بوده.

در مورد وبلاگ:

رفتنها، اومدنها، بودنها، نبودنها، تعاملات، ارتباط داشتن یا نداشتن، دنبال کردن یا نکردن، کامنت دادن یا ندادن و...

هر وبلاگی که ساختم، یا هر وبلاگی که حذف کردم؛ هر پستی که گذاشتم، قبلش ساعتها روی اون فکر کردم، روی تک تک عباراتش، حتی اینکه خوانندگان پستها، چه دریافتی خواهند داشت و چه بازخوردی به دست خواهم آورد. و بعدش هم بارها پستهای خودم رو خوندم. خودم رو جای مخاطبینم گذاشتم و از دید و منظر اونها هم دوباره خوندم.

خیلی از کارهایی که کردم، تعمدی بود و حتی گذاشتن برخی پستها کاملاً عمدی بود. حتی بعضی دنبال کردنها. بعضی کامنت دادنها. پاسخ دادنها یا ندادنها.

انقدر احترام برای مخاطبم قائل بودم که مطلب غیر مفید ننویسم و حرف بی پایه و اساس نزنم.

هرجایی کامنت گذاشتم با فکر گذاشتم. حتی بازخوردی که مخاطبم از دریافت اون کامنت ایجاد می کرد رو تصور می کردم. 

.

این منم.

با حالی خوش، و رضایتمند؛ هرچند با غم بزرگی در دل.

.

آگاهی ، نسبت به همه چیز اطرافمون، نسبت به همه ی افراد دور و برمون، برای تمام ما لازمه.

تا امورات ما رنگ خاص خودش رو داشته باشه و اثرات خاص خودش رو بر جا بزاره.

همه ی ما مأمور به یک رسالت عظیم هستیم. و چقدر خوبن اونهایی که می دونن کی هستن و چکاره هستن. و مطابق با اون معرفت و شناختشون، کاری رو انجام میدن یا از کاری منصرف میشن.

من شیفته ی این جور افراد حکیم هستم.

و سعی کردم خودم هم اینجوری باشم. تشبه به این افراد پیدا کنم.

.

+ این پست به اضافه ی بخشهای دیگه ای احتمالاً نصب میشه بالای وبلاگ با عنوان « من کیستم» تا برای همیشه یادگار اینجا بمونه.

۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۴:۲۶
پروانه ..

خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

 

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

 

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده ی گریان بروم

 

نذر کردم گر ازین غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزلخوان بروم

 

به هواداری او ذرّه صفت رقص کنان

تا لب چشمه ی خورشید درخشان بروم

۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۵:۵۲
پروانه ..

بنا به دستور امرا و رؤسا، امشب برای پونزده نفر ماکارونی پر ملات درست کردم.

طبق دستور، یکمقدار از ماکارونی باید کم نمک دم می شد، یکمقدار معمولی و نمک دار. یکمقدارش هم باید دم نکشیده بره توی ظرف فریزری برای علی آقای مذکور در پست قبل.

.

پریروز، چشم خوردم، انگشت شصت پام گیر کرد به لبه فریزر، ورم کرده و خونابه میده. همه ی این دستورات رو لنگ لنگان اجرا کردم.

التماس دعا😅

۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۵۵
پروانه ..

علی آقا از اقوام نزدیک، یه پسر دهه شصتی، مجرد، که توی تهران تنها زندگی می کنه، داره میاد خونه مون.

مادرش زنگ زده گفته: علی دست پخت ات رو خیلی دوست داره، اگه ممکنه یه چند مدل غذا درست کن براش بزار ببره تهران!!

.

زمانی که پسر بزرگه دانشجو بود شهرستان، تاحالا ازین کارا براش نکردم. این چه انتظاریه که یه مادر، برای پسر تنبل بی خاصیتش از من داره؟

مردی که تنها زندگی می کنه، وقتی نتونه مشکل غذای روزانه خودشو حل کنه، می خوای مشکل‌های بزرگ زندگیشو حل کنه؟

نظر شخصی منه.

۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۱۸
پروانه ..

سحر که بیدار شدم و سری به ایتا زدم، پیام تبریک زینب، لبخند دردآوری روی لبهام گذاشت و البته در کنارش غمها و زخمهای چند سال پیش رو تازه کرد، جوری که انگار همه ی غمهای زندگی ام جلوی چشمانم رژه رفتند. غمهای هر برهه، جدا جدا.

این روزها بخاطر روز معلم، خیلی از خاطرات تلخ و شیرین گذشته که به دوران تعلیم و تربیت مربوط میشه تداعی و زنده میشن.

خلاصه

پیام زینب باعث شد بیام و این پست رو بنویسم:

________________________

زینب جزو یکی از نخبه های کلاسهای درسی من بود. این که میگم کلاس درس، ذهن و فکرتون نره به این مدرسه و دانشگاه و حتی حوزه کذایی موجود؛ نه. کلاسهای درسی من علیحده بودند و هستند.

زینب، یکی از نخبه هایی بود که نبوغ خاصی داشت؛ ولی در حیطه ی اون درس و بحث هایی که من در شهر شین دوم تشکیل داده بودم، در ابتدا هیچ نمی دونست و کم کم انقدر روش کار کردم تا به جایی رسید که گاهی وقتها توی بعضی کلاسها، اونو جای خودم می گذاشتم! یعنی انقدر بهش بها داده بودم.

جلسات خصوصی زیادی براش گذاشته بودم تا اون نبوغ خاصش بیشتر و بیشتر مکشوف بشه. و البته وقتی که او رو جای خودم گذاشتم، بهش یه تذکر هم دادم: زینب جان، مراقب نفس خودت باش.

.

مادر زینب هم در جریان قضایا بود. 

تا اینکه یکروزی از روزها ( که داستانش خیلی مفصله و من بهش نمی پردازم ) زمانی که من درگیر عمل جراحی فرزندانم بودم و از شهر شین دوم دور بودم؛ قضایایی پیش اومد که زینب که مسوولیت کلاسهای من با او بود، تحت تاثیر جو و فضاهایی قرار گرفت و پشت پا زد و کلا عوض شد.

وقتی که برگشتم، و با زینب و بقیه شاگردان مواجه شدم، دیدم ای دل غافل. انگار اصلا انقلاب رخ داده. کودتا شده!

نه زینب، زینب قبلی بود؛ نه بقیه.

چیزی که من باهاش مواجه شدم، بی ادبی ها و جسارتها و حتی قضاوتهای غلط و اشتباهی بود که شاهدش بودم.

و من که خسته و درمانده از عمل جراحی فرزندانم به اون شهر برگشته بودم؛ از این فرزندانم هم داشتم ضربه می خوردم.

و شد آنچه که نباید می شد.

اولین بار که بعد برگشتنم با زینب روبرو شدم؛ برگشت توی روی من حرفهایی زد که معلوم بود از معصومیت و اعتمادش سوء استفاده شده و عده ای خامش کردند و او رو علیه من شوراندند.

و من از همون زمان، در پیشانی او کارمای اون رفتار و اون بی ادبی و بی احترامی هاشو می دیدم و غصه می خوردم.

بارها و بارها مادرانه با او صحبت می کردم؛ ولی انگار مرا نمی دید و چیز دیگری می دید.

و من می دانستم چه بلایی بر سرش آورده اند!

.

زمان گذشت.

من از اون شهر کوچ کردم. چون آب می دیدم گریه می کردم. طفل صغیر می دیدم گریه می کردم...

همه چیز اون شهر برای من آزاردهنده بود. تمام شهر من رو می شناختند. آوازه ی ماجرای پیش آمده خیلی جاها پیچیده بود و سوالات زیادی در ذهن خیلیها پیش آمده بود. در مظان اتهام قرار گرفته بودم. نه می شد توضیح داد؛ نه می شد رفع سوء قضاوت و سوء برداشت کرد و مهمتر اینکه اونها بچه های من بودند. و من هرگز میلی به از دست رفتن وجهه ی مثبت اونها در اون شهر نداشتم.

.

پس از چهار سال

یکبار دیگه وقتی که اون شهر رفته بودم، سراغ زینب رفتم و یکبار دیگه با مهربونی و دلجویی سعی کردم بهش نزدیک بشم. قدری بهتر شده بود و بقیه هم بهتر شده بودند. باز دلجویی کردم. ولی فهمیدم که باز الآن وقت آن نرسیده که اینها به حقیقتهای موجود پی ببرند. 

ولی از اینکه دریافته بودم که در طول این چند سال، گرفتار کارمای رفتارهاشون شدند و به قهقرا رفته اند و جز سردرگمی و حیرت چیزی نداشتند؛ غصه هایم مضاعف شد.

زینبی که سرشار از نبوغ و استعداد بود. زینبی که درست در اوج بلوغ علمی اش دچار حوادث و تلاطم ها شد و متاسفانه نتوانست ایمان و اعتمادش به من را ادامه دهد و فرو ریخت. مادرش در خلوت چیزهایی به من گفت که من هم فرو ریختم.

.

سحر دیدم زینب برای اولین بار در طول این چند سال، برای من پیام تبریک فرستاده.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

باید کم کم سعی کنم قوت از دست رفته ام رو باز یابم تا پذیرای گرم زینب باشم.

۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۰۵
پروانه ..

یکسری حرف دل هست خیلی مایلم با بیانی های عزیز بگم.

منتها....

بنده چون آدمی هستم بشدت محتاط، در چه مورد؟ در این مورد که دلی از من به رنج در نیاد و خدای نکرده بی احترامی به کسی نکرده باشم، یا اینکه مخاطبم به سوء برداشت و اشتباه نیفته، فلذا این حرف دل رو ترجیح میدم یا نگم یا خیلی سربسته بگم. ( آخرشم نمی گم :))

.

اینکه گفتم با بیانی های عزیز حرف دارم، نه فقط خانمها، بلکه آقایون محترم رو هم شامل میشه.

حرف دلی هست که خیلی وقته توی دلم مونده. البته اینجور نبوده که نگم. گفتم. شاید هم تک تک در جایگاههای مختلفی به افراد گفتم. ولی خب دیگه، مخصوصاً آقایون محترم ، خب بنا به ملاحظاتی نمیشه باهاشون منطقی و با صراحت صحبت کرد.

.

خلاصه بگم:

متأسفانه از دست بعضی از بیانی های عزیز، چه خانم و چه آقا، من ناراحتی هایی به دل دارم. با درصدهای بالا و پایین.

( احتمالاً و شاید هم یقیناً بعضیها الآن توی دلشون میگن که: ای بابا، آدم نباید کینه ای باشه، بابا شما دیگه چرا؟! آدم باید گذشت داشته باشه، بابا این که دیگه چیز مهمی نیست، بابا این خانوما هم که. )

.

ولی ختم کلام یک کلام:

آقای محترم

خواهر عزیزم

حالا من یا امثال من که هیچ، بیخیال؛

ولی بقول استاد ما:

وای اگر از پس امروز بود فردایی.

و این فردا، امروزی است که بعد از دیروز رسیده و فردایی که بعد از امروز می رسه، نه اینکه فکر کنیم یک زمان طولانی باید بگذره و قیامت کذایی از راه برسه.

پس لااقل از این فرداها، متذکر بشیم.

 

۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۵:۱۶
پروانه ..

استاد تبریزی پروژه ی جدید تحقیقاتی رو دادند دستم.

مثلّث غزالی.

بر مبنای دو آیه ی : کهیعص و حمعسق.

.

+ چند روز پیش هم تصریف سوره یس بود که خیلی جالب و قابل تأمل بود. کاتب، بر اساس هفت مبین سوره یس، تقسیم بندی کرده بود و با حذف مکرّرات عدد گرفته بود و به طبع رسانده بود و وفق آنرا هم رسم کرده بود و ...

جالب بود و قابل اجرا.

۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۰۳
پروانه ..